تقدير

نادر ساعي ور
nader74@parsimail.com

هفته پيش براي نمي دونم چندمين بارسكته كردم. حالا فقط تو چشم هام حسي مونده! اما به شما اطمينان مي دم ، چشمام بهترين بخش از تن من نيستند و نبودند. يعني هيچوقت كسي به من نگفته كه چه چشم هاي قشنگي دارم وهيچ زني تابه حال - حتي زن خودم - ازخماريشون تحريك نشده. اما هميشه از حرف هاي شيرين و قدرت بيانم به وجد مي اومدند. حرف زدن من يكي از بزرگترين بهانه هاي زندگي عاشقانه ام با همسرم بود. و درست تو اولين حمله من قدرت تكلمم رو از دست دادم. نه به يك باره... بلكه توام با لمس و درك از دست دادن عزيزي!
اولش فقط با كلماتي كه هجا هاي بلندي داشتند ، مشكل پيدا كردم. دهنم نمي تونست به اندازه لازم بازبشه. چند روز اول به شوخي و خنده گذشت. همه سعي مي كرديم تمركز جمعي رو،از فاجعه اي كه داشت اتفاق مي افتاد، منحرف كنيم. وقتي پسرم رو صدا مي زدم، كلي مي خنديدم. آخه « اكبر» رو « اهبر» مي گفتم. تا اينجا سكته اول به نفع همه امون تموم شده بود.اما يه صبح پائيزي ،اتفاق ديگه اي افتاد، و من متوجه شدم كه زندگي به صورت نامردانه اي جدي شده و گاهي از مسخره كردنش عصباني مي شه.
بله... فكر مي كنم همه چيز از لحظه اي شروع شد كه من جديتم رو از دست دادم . مثلا قرص هائي رو كه بايد در هر روز ، سه نوبت مصرف مي كردم، تو چاه دستشوئي ريختم وبه ريش دكترها خنديدم. شايد زيادي خودم رو دست بالا گرفته بودم. البته اين حس هميشه با من بوده. هميشه خودم را يه جورهائي سر تر از ديگرون مي دونستم. به گفته پدر و مادرم من با استعدادترين بچهء اونا بودم.هيچ وقت دوستي نداشتم، چون كسي رو در شان خودم نمي ديدم. هر كاري رو كه دوست داشتم انجام مي دادم، چون به طرز خطرناكي به خودم مطمئن بودم.
اگه تو بازار هم گند كاري مي كردم ، تقصير من نبود. اين آدم هاي احمق بازار بودن كه طرح هاي منو نمي فهميدن. كسي ازم به خاطر پول هائي كه به باد مي دادم انتقاد نمي كرد. لابد فكر مي كنين با اينهمه قمپوز، چطوري ازدواج كردم! به همون دليل ساده، كه هميشه پول ها م رو مي باختم! مادر زنم همسايهء ديوار به ديوار ما بود. اون عاشق وجاهت و ذكاوت من شد. براي همين ازش خوشم اومد. يعني قبل از زنم عاشق مادر زنم شدم. وبعد ها كه دخترش جا و بي جا تعريفم كرد وگوي سبقت رو از بقيه ربود، من مطمئن شدم بايد باهاش عروسي كنم. مي دونستم خيلي مهمه كه يك زن ، شوهرش رو باور داشته باشه. بعدها به يمن مطلق گرائي همسرم - كه همه چيز براش فقط يه ارزش داره(درست يا غلط) - تونستم به زندگي تو اين دنياي لذت بخش تمجيد و فقط تمجيد ادامه بدم. حتي ياد گرفتم سهمي هم تو اين شادي داشته باشم. من هم شروع كردم به تمجيد اززنم. و ما هر روز براي هم بزرگ وبزرگتر شديم. بعدها همين ، اصل زندگي ما شد. بچه ها هم به تبعيت از اين اصل هميشه توهر كاري حرف اول و آخر رو مي زدند واگه احيا نا تو مرحله اي از زندگيشون شكست مي خوردند، مقصر عوامل وشرايط و آدم ها بودن نه اونا.از اين گذشته به خوبي مي تونستم دوباره حس برتري رو بهشون برگردونم. من كاملا تو اين كار مهارت داشتم.
تو اون صبح پائيزي براي بار دوم سكته كردم. اين بار دست راستم فلج شد. بازهم نمي خواستيم با چهره واقعي زندگيم روبرو بشيم. طوري كه تا چند روز، خبر حتي به گوش برادرنم نرسيد. زنم مي گفت :"مال سرما خوردگيه !"
اما من هيچ نشانه اي از سرما خوردگي در وجودم نمي ديدم.
حتما بايد يكي از اون چيزهائي رو كه دوتاست از دست بديد، تا بفهميد كه چرا از اول ، جفت آفريده شدن! همه چيزهاي مهم، هميشه زوج خلق مي شن. حتي آدما از وقتي واسه خودشون مهم مي شن ،ازدواج مي كنن.
مي بينين... سكوت فرصت كافي به آدم مي ده، تا راز ارتباط مخلوقات رو كشف كنه.
اما در خلقت همه چي پيش بيني شده. وقتي دست راستم فلج شد خيلي سريع ياد گرفتم كارام رو با دست چپم انجام بدم. فقط از عهده طهارت بر نيومدم! براي اون هم وسيله اي اختراع كردم كه لزومي نمي بينم طرز كارش رو توضيح بدم.
بازهم موتور خوشبخت سازي خانواده به راه افتاد...خيلي زود همه از اين كه چطور با دست چپم مي تونستم كبريت روشن كنم، متحير شدن و شروع به تحسينم كردن! زبان بذله گويم - كه حالا تپق هاي شيريني هم بهش اضافه شده بود - هنوز مي تونست خيلي از نقص هام رو جبران كنه. دوباره تونستم جايگاه خودم رو، بين افراد خانواده به دست بيآرم.شدم همون آدم با عرضه سابق! و كاملا دست راستم رو فراموش كردم .انگار كه از اولش با همين يه دست زاده شدم. اما چهره زشت زندگي هميشه با فراموشي مبارزه مي كنه. اوايل زمستون همون سال، براي بار سوم سكته كردم. اين بار هدف ، پاي چپم بود.هميشه خيلي ساده و نامردانه اتفاق مي افتاد. شب با بگو و بخند مي خوابيدم و صبح كه بر مي خواستم يكي از اعضاي تنم بدون خدا حافظي رفته بود! به همين سادگي...
اما عزت عزيز، با تكرار رفتنش از بين مي ره و جاش رو نفرت مي گيره! نفرت از اولين چيزي كه بعد از كشف فقدان عزيز، ببينيش.
مثلا مادري رو فرض كنين، كه چهارفرزندش رو از دست داده . وقتي اولين بچه اش مي ميره، اتفاق تلخي افتاده. اما پيامدش عشقانه است. واسه همين ، مادر شاعر مي شه. وقتي در سوگ فرزندش مويه مي كنه، در حقيقت داره شعرميگه! بچه دوم كه مي ميره، مادر سعي مي كنه فراموشش كنه! به اتفاقات مبتذل زندگي، اهميت مسخره اي ميده. هي از زنده بودن حرف مي زنه و خودش رو شاد نشون مي ده. تو اين مرحله، اون يه شومن مي شه. مي خواد به همه ثابت كنه زن قدرتمنديه! ودر سومين مرگ، يه دفعه خودش رو تو موقعيت عجيبي مي بينه! - راستي، شماها چندتا مادرتو اين دنيا مي شناسين، كه سه تا بچه اش مرده باشه؟! - اين تك بودن، اون روگيج مي كنه. ومادر فيلسوف مي شه! چون هي از خودش مي پرسه:" چرا من؟ چرا بين اين همه زن من بايد همچين وضعي داشته باشم ؟...." و مي دونيم كه هر فيلسوفي زندگي فلسفي خودش روبا همين سوال هاي احمقانه شروع مي كنه!
اما اتفاق خطرناك ، تو مرگ چهارم مي افته. حالا مادر طلبكاره . فكر مي كنه تقدير، به طرز بيرحما نه اي بر عليه شه. تنها حركت ممكن براش، مبارزه با نظم جهانه . اما نظم جهان يك مفهوم مجازيه.اون دنبال يه دشمن حقيقي مي گرده. تو اين مرحله، كشف دشمن، كاملا به محيط هرمادري بستگي داره. ويژگي هاي دشمن رو مادر مشخص مي كنه. و وقتي مطمئن شد حمله مي كنه. مي دره. حالا مادر يه انقلابيه كه متاسفانه فكر مي كنه قهرمانه. دوستانه بهتون مي گم، اگه جونتون رو دوست دارين، دورو بر همچين آدمي نپلكين!
بعد از چهارمين سكته، اواخر زمستون همون سال بود كه ديگه حال و حوصله برام نموند. حتي به گوشهام، كه تقريبا كر شده بودند، فكر نمي كردم. فقط فاصله اي رو حس مي كردم، كه روز به روز بين من و هر يك از افراد خانواده ام ايجاد مي شد. ديگه مثل سابق براشون جذاب نبودم. شايد اين بار هم مي تونستم مصيبت را دور بزنم و بخندم اما ...
هنوز زمستون تموم نشده بود كه من براي اولين بار تو زندگيم، بشقاب غذا را با همه زوري كه تو دست چپم مونده بود، سرهمسرم كوبيدم. تو يه لحظه همه شوكه شدن. غذائي روكه هميشه ازش تعريف مي كردم، پخش شده بود كف اتاق. من بودم و چشم هاي دريده اعضاي خانواده ام. از اون روز، همه ما زندگي تازه اي را شروع كرديم." اهبر" گفت: "بابا عجب زوري داري!"
هيچ كس به حرفش نخنديد. من هم حالم از حرفش به هم خورد. تحمل حتي يه كلمه تعريف رو نداشتم. اگر قراره به همين سادگي، همه زندگي من به گه كشيده بشه، چرا به همين سادگي زندگي ديگرون به گه كشيده نشه؟ مگه اين زندگي رو من براشون نساخته بودم؟ از اون روز همه چيز فرق كرد. ما آدماي ديگه اي شده بوديم. از هر فرصتي براي توپيدن به هم استفاده مي كرديم. همون طوري كه، خود بزرگ بيني رو به خانواده ام منتقل كرده بودم، تونستم حقارت رو هم تو ذهن آشفته اشون جا بدم. تو جمع، بدون رودرواسي و به بهانه بيماري دست به هر كاري مي زدم. حتي يه بار پيش مهمونا با صداي بلند قوزيدم.
بله... همه چيز همونطور كه بايد، اتفاق مي افته.
ديگه تنم اهميتي برام نداشت. حتي اگه صدبار ديگه هم سكته مي كردم، برام مهم نبود. فقط مي خواستم يه جور هائي همه رو متوجه فاجعه اي كه برام اتفاق افتاده بود، بكنم. وقتي يكي از عيادت كننده هام گفت"چيزي نيست، درست مي شه!"، ديگه اختيارم رو از دست دادم و بستمش به فحش! شبا داشتم تو گند و گوه خودم وول مي خوردم، انوقت اين مردتيكه مي گفت چيزي نيست و درست مي شه!خدا رو شكر كه خيلي از حرفاشونو نمي شنيدم. وگرنه تا حالا خيلي ها شونو كشته بودم.
حالا كه فكر مي كنم ، مي بينم فقط چند روز اولش سخت بود. بالاخره آدم به همه چي عادت مي كنه.اون اوايل براي همه سخت بود كه بوي قوزها و زهر فحش هام رو تحمل كنن، اما بعدش ديگه كسي صدائي از من نشنيد . هر كاري مي كردم يه جورهئي ناديده مي گرفتن. زبانم به حالت نيمه فلج در اومده بود.غذا تو گلوم گير مي كرد وراه نفسم رو مي بست. تا حد مرگ سرفه مي كردم. سرخ مي شدم. كبود مي شدم. ودرست در آخرين لحظه يه روزني پيدا مي شد و دوباره نفسم بالا مي اومد.اما اونا فقط نگام مي كردنهر بار كه اين اتفاق مي افتاد ، مي تونستم انتظار رو در نگاهشون بخونم كه بالاخره مي ميرم يانه! اما من سخت جون تر از اين حرفا بودم. حتي يك بار اونقدر زور زدم كه يكي از رگ هاي صورتم تركيد و خون فوران زد. اما باز هم نمردم! بيشتر از درد خودم، بي خيالي خانواده ام عذابم مي داد. از طرفي هم بد بياري ها شروع شد. پسرم يكي رو با ماشين زير گرفت. نصف پس اندازمون رو داديم جريمه اش. جنگ شد وهزينه زندگي ده برابر شد. من هم كم كم تو اين همه مصيبت فراموش شدم. انگار كه هيچ وقت نبودم. تقدير تصميم به فراموشي گرفته بود و من بايد با اين فراموشي مبارزه مي كردم. نبايد كسي فراموشم مي كرد! به خصوص افراد خانواده ام! تصميم گرفتم هر طوري كه بود، همه رو دوبارمتوجه خودم كنم. دنبال فرصتي بودم. چند روز گذشت . تا اين كه قرار شد خانواده دختري كه براي پسرم خواستگاريش كرده بودن، به خونه ما بيان! پسرم عاشق دختره شده بود و اين اولين ديدار رسمي خانوادهء دختره با خانوادهء ما بود. اما اين وسط اتفاقي افتاد كه واقعا احساسم رو جريحه دار كرد. پسرم از همه چي براي دختره گفته بود، غير از باباش! چون خجالت مي كشيد. من وقتي متوجه اين موضوع شدم كه خودم رو به خواب زده بودم، و خانواده داشتن در مورد مهمونا حرف مي زدن، و به خيال اين كه من كاملا كر شدم، خيلي راحت حرف هائي رو كه منقلبم كرد، به زبون مي آوردن! بالاخره پيشنهاد دخترم رو همه اشون قبول كردن. قرار شد بفرستنم خونه برادرم و به خانوادهء عروس بگن كه رفتم مسافرت! بعد كه كار از كار گذشت و قرار عروسي گذاشته شد ، يه جوري همه چي رو روكنن. ديگه نمي تونستم اين حقارت رو تحمل كنم. مگه من خودم خواسته بودم به اين وضع بيافتم ؟ مگه من با اونا دشمني داشتم؟ نبايد اين جوري حذفم مي كردن. اين بلا ممكن بود سر هر كدومشون بياد. همين پسرم ... شايد مثل دختر عمه اش ، ناقص به دنيا مي اومد. انوقت بايد ولش مي كردم تو كوچه؟ كدوم پدري با بچه اش اين كارو مي كنه؟ پس چرا بايد بچه ها به خودشون حق بدن، واسه يه دختري كه هنوز معلوم نيست چه گهيه ، پدرشونو مثل يه ظرف آشغال از خونه اش بندازن بيرون؟ اگه نمي تونم حرف بزنم ، نمي تونم راه برم، نمي تونم آب دهنم رو كنترل كنم ، ولي هنوز مي تونم فكر كنم. وهر پدري كه مخش كار مي كنه ، حق داره بچه اش رو تربيت كنه! من هم تصميم گرفتم بچه هام رو تربيت كنم.اصلا به عاقبت كار فكر نمي كردم. روز موعود كه رسيد، كاملا منتظر شدم تا همه چيزجاي خودش روبگيره! مي دونستم مهمونا ساعت چند مي يان و چند نفرن. در يك لحظه، از غفلت برادر زنم، كه قرار بود نگهبانم باشه ، استفاده كردم و زدم تو كوچه! نمي تونستم كنترل خودم رو حفظ كنم. يه زن چادري به خيال اين كه مستم به فحشم بست. بعد با كمك يه مرد جوون، كه الهي درد وبلاش جون بچه هاي من، تونستم خودم رو دم درخونه ام برسونم. زنگ زدم. دخترم در رو باز كرد. با كلي آرايش و يه لبخند مصنوعي گوشه لبش كه با ديدنم همون جا ماسيد. نمي دونست چيكار بايد بكنه. با دست چپم كشيدمش كنار و وارد خونه شدم. اتاق پر مهمون بود. همه اش هم زن! پسرم نبود و زنم اونقدر پودر و ماتيك به خودش ماليده بود كه يه لحظه نشناختمش. خيلي زود دست به كار شد. سعي مي كرد همه چيز رو طبيعي جلوه بده. انگار اصلامنتظرم بود! بعد دروغ ها شروع شد. همه چيزبا دروغ اول شروع مي شه. چهار بار سكته من ، كه زندگيم رو فلج كرده بود، تبديل شد به يه آنفولانزاي بدخيم، كه ميگن تازه از افغانستان اومده و به صورت موضعي ومقطعي ، چند عضو بدن رو فلج مي كنه. ساكت نشسته بودم و فكر مي كردم كه زنم تا كي مي تونه به اين بازي ادامه بده. يكي از ملزومات زن يك بيمار سكته اي بودن، اينه كه اطلاعات پزشكي زيادي داشته باشين، تا هر حركت غير معمول شوهرتون رو كه مربوط به سكته هاي كشنده اشه، به يكي از همين بيماري هاي سبك وبي خطر تشبيه كنين. اينجوري تا هر وقت كه اطلاعات شما جواب بده ، آب از آب تكون نمي خوره! مثلا عدم كنترل آب دهن رو علائم اسهال خاصي بشمورين كه از عراق اومده و چون شوهرتون تازه از كربلا برگشته دچارش شده!
واقعا زن عجوبه اي داشتم و خودم خبر نداشتم! حضور ذهن فوق العاده اي داشت. نمي تونستم حرف بزنم و احوال پرسي كنم، انوقت مي گفت عسلي رو كه ديروز براي صبحانه خوردم فاسد بوده و حنجره ام رو خراب كرده! نمي تونستم راه برم ، مي گفت هفته پيش تو استخر زانوم به لبه استخر گرفته!...
اصلا فكر نمي كردم زنم همچين وضعي پيش بياره. پيش خودم فكر مي كردم تا وارد منزل شدم ،همه چي رومي شه واحتمالا زياد هم براي مهمون ها مسئله اي نباشه! واقعا هم وضعيت من چه ربطي به كل اين برنامه داشت؟ دخترشون كه قرار نبود با من زندگي كنه. فكر مي كردم احتمالا اين عمل من به نوعي صداقت در رفتار تعبير مي شه وخيلي هم خوششون مي ياد. شايد هم همين اتفاق مي افتاد، اگر زنم اين بازي گند رو شروع نمي كرد. كل برنامه افتاده بود دست زنم . هي حرف مي زد و حرف مي زد. احتمالا اعصابش به هم ريخته بود. چون حرف هائي مي زد كه ربطي به من و وضعيت پيش آمده نداشت. مثلا وقتي يكي از اون زن ها خودش رو باد مي زد، زنم شروع مي كرد به توجيه، كه چرا ما كولر گازي نداريم! مي گفت كولر گازي ما اصل آلماني بوده و از اونجا برامون فرستاده ان. كي؟ پسر خاله اش كه مقيم هامبورگ بود. كدوم پسر خاله؟ همون كه كارگزار فرهنگي سفارته! كدوم سفارت؟ همون سفارتي كه...
خداي من ! چقدر دروغ هست كه مي شه نگفت و زندگي رو از اين كه هست گندترش نكرد. مهمون ها گيج و منگ، فقط نگاه مي كردند. هيچ چيزي نمي تونست جلوي اين بازي كثيف رو بگيره جز صداي بلند قوز من، كه فقط براي تموم كردن اين رذالت بلند شد و هيچ توجيه اي نمي تونست داشته باشه.
براي يك لحظه سكوت شد. همه به من نگاه مي كردن و من به همه اشون. از قيافه زنم ، دودليش براي ادامه دادن به بازي يا اعلام باخت، معلوم بود. همونطور كه انتظارش رو داشتم، باخت رو پذيرفت و سريع اتاق رو ترك كرد. بله ... كارپستي كردم. اما معلوم نبود گندي كه زنم داشت بالا مي آورد، عاقبت كار رو به كجا مي كشيد. من آگاهانه يه لطف پدرانه براي پسرم كردم. قبول نداريد؟ يه سري به دادسراها بزنيد. ببينيد چقدر از اين طلاق ها با همين دروغ ها شروع شده.
مهمون ها رفتن وپسرم بلافاصله به خونه اومد. از ديدنم تعجب كرد. انتظار داشت خونه برادرم باشم. نه زنم ونه دخترم جرات نداشتن ماجرا رو براش تعريف كنن. اما بالاخره، وقتي همه چيز رو فهميد، همونطور كه پيش بيني كرده بودم، حرمتم رو نگه نداشت و هر چي از دهنش در مي اومد بهم گفت. سعي كردم حاليش كنم كه بايد زندگيش رو با دروغ شروع نكنه. اما اين حنجره لعنتي ياري نكرد. كارش به فحش و نفرين هم كشيد، اما هر چه زور زدم، نتونستم حتي يه كلمه بگم. كسي جلودارش نبود. زنم ودخترم فقط نگاه مي كردن. شايد هم لذت مي بردن. پسرم اونقدر بلند داد مي زد كه گوش هاي كرم، كم مونده بود كرتر بشه! ديگه زده بود به سيم آخر! كلمات ركيكي مي گفت كه اصلا بهش نمي اومد و من مستحقش نبودم. بايد يه كسي، يه چيزي، يا يه اتفاقي جلوش رو مي گرفت و گرفت. زور زدم و تمام بادي رو كه در شكم داشتم به يك باره بيرون دادم. تازه به قدرت اين باد پي برده بودم. ناگهان پسرم ساكت شد و در حالي كه لب هاش از حرص مي لرزيد نگاهم كرد. بغض داشت خفه اش مي كرد. سريع اتاق رو ترك كرد و مادر و خواهرش دنبالش دويدند.
در حقيقت مرگ اصلي من از همان روز شروع شد. با تباني يا بدون تباني اعضاي خانواده، تبديل شدم به شئي كه ديده نمي شه. سفره باز مي شد اما كسي براي كمك پيش نمي اومد تا سر سفره بروم. هر جائي كه مي خواستنن مي رفتنن بدون اين كه من رو هم ببرن، يا اصلا بهم بگن كه كجا مي رن! فكر كردم مبارزه رو شروع كردن و دارن ازم انتقام مي گيرن. منم خودم رو به بي خيالي زدم و بيشتر باهاشون لج كردم.اما دو سه روز نگذشت كه متوجه شدم قضيه جدي تر از اين حرف هاست. چون اونقدر از زندگي حذف شده بودم كه لياقت انتقام رو هم نداشتم. كسي حتي براي لگد كردن دست و پام، كنارم نمي اومد. حتي زحمت فحش دادن هم به خودشون نمي دادن! شايد همه اين ها باعث شد تا براي پنجمين بار سكته كردم و پاي راستم رو از دست دادم . مثل هميشه در يك صبح ، وقتي از خواب بيدار شدم ديدم يكي ديگه ازاعضاي تنم نيست. اين مهلك ترين ضربه اي بود كه در بدترين موقعيت وارد شد. طوري كه من رو بالاخره از پا انداخت. نتونستم قضيه رو به خانواده ام توضيح بدم. ديگه قادر به اداي يك كلمه هم نبودم. هر چند اگه مي تونستم ، باز هم بعيد بود با اين شرايط ، كسي حرفام رو باور كنه. احتياج مبرم به دستشوئي داشتم. زور زدم كه بلند شم. اما افتادم. دوباره سعي كردم و درست وسط اتاق جلوي چشم زن وبچه هام دراز به دراز ولو شدم. ديگه تحملم تموم شد و همون جا ريدم. درست وسط اتاق! زندگي خانوادگي من به عصراون روز هم نرسيد. يه آمبولانس خيلي محترمانه نقطه پاياني به شصت و پنج سال زندگي خانوادگي من گذاشت و باعث شد من قبل از اين كه بميرم همه چيزتموم بشه!
الان سه سالي هست كه من اينجام. نه كسي به ديدنم مي ياد و نه تلفني دارم. گاهي وقت ها فكر مي كنم كه همه چيز هائي رو كه بهتون گفتم فقط يه خواب و خيال بوده. انگار من همين جا متولد شدم و زندگي كردم. دنيا محدودبه همين چند اتاق و چند پرستاره وبقيه رو فقط توي ذهنم ساختم. الان ديگه درست نمي دونم چند بار سكته كردم . اينجا هرازگاهي سكته اي مي كنم و اصلا حوصله اش رو ندارم ببينم، چه چيزي رو از دست دادم. شايد الان ديگه چيزي برام نمونده جز بخشي از مغزم، كه كمك مي كنه من دچار فراموشي مطلق نشم. و البته در ته همه ماجرا ها، يك تمام كننده هست كه نمي شه كتمانش كرد. مرگ. حالا تنها مرگ هست كه بايد بياد و تموم كنه. اما نمي ياد تا ثابت كنه هيچ گهي نيستم، نبودم، و نمي تونستم باشم. آره...
مرگ مي خواد ثابت كنه ، اونقدرها كه فكر مي كردم ، اختيار اتفاقات رو ندارم. بله... قبول دارم. مغرور بودم. حتي خيلي وقت ها مرگ رو هم مسخره كردم. اما تقدير بايد به من حق بده. منو اين جوري بار آوردن. شايد مقصر اونائي هستند كه به من القابي رو دادن كه شايسته اش نبودم. اونا من رو تا عرش بالا بردن فقط به خاطر خودشون. مادرم مي خواست پز پسرش رو بده. زنم مي خواست ثابت كنه ازداج موفقي داشته و شوهرش بهترينه. بچه هام...
آه... ديگه بهتره بس كنم. حتي همه اين واژه ها هم بي معنيه. فقط تقدير هست وقدرت لعنتي مهار ناپذيرش!
پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31550< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي